کد خبر: ۲۵۱۲
۱۹ بهمن ۱۴۰۰ - ۰۰:۰۰

یخ مبارزه باید شکسته می شد

جواد چشمه نور، طلبه آن سال های حوزه های مشهد که در زندان با چپ ها سرشاخ می شود و همین موضوع هم ماجراهای زیادی برایش رقم می‌زند. همین مسئله هم جواد چشمه نور را که می توانست شاهد ساده حوادث آن روزها باشد، تا وسط دعوا جلو می برد؛ تا وسط درگیری‌ها، تکثیر اعلامیه‌ها، کتاب های ممنوعه و البته دعواهای سوری وسط خیابان ها. چشمه نور حالا خلاصه سرراست آن ماجراها را روی دایره می ریزد.

روایت «جواد چشمه نور» درست از آشنایی اش با شهید «مهدی فرودی» اوج می گیرد؛ طلبه آن سال های حوزه های مشهد که در زندان با چپ ها سرشاخ می شود و همین موضوع هم ماجراهای زیادی برایش رقم می‌زند. همین مسئله هم جواد چشمه نور را که می توانست شاهد ساده حوادث آن روزها باشد، تا وسط دعوا جلو می برد؛ تا وسط درگیری‌ها، تکثیر اعلامیه‌ها، کتاب های ممنوعه و البته دعواهای سوری وسط خیابان ها. چشمه نور حالا خلاصه سرراست آن ماجراها را روی دایره می ریزد.
 

شما را به عنوان یکی از چهره های مبارز سال های انقلاب می شناسند؛ آدمی که وسط معرکه بوده است. قصه برای شما از کجا شروع شد؟

شاید بشود گفت که من در یازده سالگی به انقلاب اسلامی وصل شدم. البته که ماجرا، شروع فعالیت سیاسی بود، ولی شرایطی برای من به وجود آمد که به اتفاقات کشور حساس شوم. بعد از تبعید امام(ره) بود و شهید هاشمی نژاد درباره دستگیری ایشان در مسجد فیل سخنرانی داشتند. یک شب من و پدرم می خواستیم برویم پای منبر آقای هاشمی نژاد. کاملا یادم است که پاسبان های زیادی را در مسیر می دیدم که توی پیاده روها ایستاده بودند.

هنوز به مسجد نرسیده بودیم که صدای تیراندازی آمد. این اولین حادثه ای بود که من را به حوادث اطرافم حساس کرد. پدر هم دوستی داشتند که روحانی بود و در مدارس حاجی عابدزاده تدریس می کرد. این آدم هم شاید دومین زمینه آشنایی من با نهضت را فراهم کرد. آن هم با عکسی که از امام خمینی(ره) آورد تا آن را توی مغازه بزنیم. آن سال ها تقریبا عکسی از حضرت امام(ره) وجود نداشت؛ یعنی این تنها عکسی بود که ما داشتیم و بین دوستان رد و بدل می شد.

هنوز به مسجد نرسیده بودیم که صدای تیراندازی آمد. این اولین حادثه ای بود که من را به حوادث اطرافم حساس کرد

من کتاب «ولایت فقیه» امام(ره) را هم که آن زمان به نام «حکومت اسلامی» چاپ می شد، مطالعه کرده بودم. یکی از کتاب هایی بود که اگر از دست کسی می گرفتند، به شدت اذیتش می کردند. همه این ها، من را به سمت مطالعه درباره اسلام انقلابی پیش برد. شروع کردم به مطالعه بعضی کتاب ها و مجلات موجود. مثلا مجله «مکتب اسلام» که آقای مکارم منتشر می کردند، یا کتاب های آقای محمود حکیمی یا آقای هادی خسروشاهی.


جریانی یا آدم مبارزی هم توی مشهد بود که بشود سمت وسوی مبارزه را در آن ها پیدا کرد؟

سه محفل دینی در مشهد آن سال ها خاطرم هست. قدیمی ترینشان «انجمن پیروان قرآن» مرحوم عابدزاده بود که میانه ای با رژیم نداشتند. مجموعه بعدی «کانون نشر حقایق اسلامی» بود که مرحوم محمدتقی شریعتی، حاج حیدر رحیم پور ازغدی و از این تیپ افراد داخلش بودند. مجموعه سوم هم «انجمن حجتیه» بود که شیخ محمود حلبی راه انداخته بود.

این گروه هم در قالب مبارزه با بهائیت فعالیت می کردند و اعتقادی به مبارزه با رژیم نداشتند. خیلی هم به ظواهر اهمیت می دادند؛ مثلا جاهای شیکی جلسه می گرفتند! صندلی هم می گذاشتند. آن زمان صندلی نوعی تشریفات و تجدد حساب می شد و برای مردم جالب بود.
 

و شما پیوندی با این مجموعه ها داشتید؟

نه. ماجرا برای من از آشنایی با شهید مهدی فرودی شروع شد. دبیرستانی بودم که با ایشان آشنا شدم. آن موقع ایشان طلبه جوانی بودند که تازه از زندان آزاد شده بود. یادم است که یکی از دوستان هم کلاسی ام در دبیرستان نصیرزاده، ما را با هم آشنا کرد. ایشان به من گفته بود: «همسایه ما طلبه ای است که تازه از زندان آزاد شده.» همین هم انگیزه ای شد که مشتاق به دیدن شهید فرودی بشوم.
 

از ارتباط با ایشان و عواقبش نترسیدید؟

راستش آن زمان همه اش ترس بود، ولی ما توجهی نمی کردیم. در همان جلسه اول هم صحبت های زیادی بین ما ردوبدل شد، بیشتر هم درباره زندان و فعالیت های سیاسی ایشان.

اینکه زندان چطور است یا چه کسانی در زندان هستند. حتی خاطرم هست درباره مرحوم حبیب الله عسکراولادی صحبت کردیم؛ چون ایشان هم آن موقع زندان مشهد بودند. شهید فرودی تعریف می کرد که از مرحوم عسکراولادی درخواست کرده دوره ای از مبانی جهان بینی اصیل اسلامی برای او بگوید. جالب اینکه مرحوم عسکراولادی جواب داده بود: «من برای همه روز و شب هایم برنامه دارم و هیچ زمان، وقتم برای این کار خالی نیست. فقط می توانم هر روز یک ربع از ناهارم بزنم و مطالب را به شما بگویم.»
 

شهید فرودی در همان سال ها گروهی برای مبارزه با حکومت ایجاد کرده بود. آشنایی شما با ایشان منجر به عضویت در این گروه شد؟

نه، گروه «ستاره اسلام» بعدها راه افتاد. در آن مرحله، آشنایی با شهید فرودی، مطالعات ما را مدون کرد. بعد هم وقتی دوباره در زندان، از نزدیک با التقاط مجاهدین خلق آشنا شد، تصمیم به تشکیل گروه گرفت.

به همین دلیل، حرکت گروه در ابتدا حرکتی فکری و سیاسی بود. یکی از اهداف اصلی ما هم افشای خیانت های جریان چپ و مارکسیست ها و جریان های التقاطی بود. در حوزه اندیشه ای واقعا خلأهای زیادی وجود داشت؛ تا حدی که حتی خیلی طلبه ها در مبارزات سیاسی، بعد از زندان، مارکسیست می شدند. فقط تعداد کمی کتاب از نویسنده های آشنا به انقلاب اسلامی وجود داشت. کم کم کتاب های دکتر شریعتی هم آمد که مجموعه سخنرانی های او در حسینیه ارشاد بود.

در حوزه اندیشه ای واقعا خلأهای زیادی وجود داشت؛ تا حدی که حتی خیلی طلبه ها در مبارزات سیاسی، بعد از زندان، مارکسیست می شدند
 

ولی «ستاره اسلام» به همین حد بسنده نکرد و وارد مبارزات سیاسی شد.

بله، ما کم کم حکم یخ شکن را پیدا کردیم. اولین شعار «مرگ بر شاه» را اعضای گروه ما در شهر فریاد زدند. برنامه مان این بود که با اجرای طرح هایی، یخ و سردی رعب و وحشت مردم را برای مبارزه بشکنیم.

خب این کار در شرایط اختناق آن سال ها خیلی سخت بود. به همین دلیل کار اطلاعاتی لازم داشت؛ مثلا لازم نبود غیر از افراد گروه، هیچ کسی از وجود گروه اطلاع داشته باشد. یا لازم نبود کسانی که برای برنامه های گروه باهم مرتبط می شوند، یکدیگر را بشناسند. مثلا کسی اعلامیه ای به دست من می رساند، ولی نه من او را می شناختم، نه او من را. در نتیجه اگر هر کدام از ما گیر می افتاد، نمی توانستیم طرف مقابل را لو بدهیم.

 

اولین شعار «مرگ بر شاه» را دور فلکه آب فریاد زدیم

ترس عجیبی در دل های مردم بود؛ به همین دلیل برنامه ریزی کرده بودیم که یخ مبارزه را بشکنیم. یکی از فرصت ها، چهلم دکترشریعتی بود که با برنامه ریزی قبلی، شاید برای اولین بار شعار «مرگ بر شاه» در خیابان های مشهد پیچید. آن موقع هیچ کس جرئت سر‌دادن این شعار را نداشت. تا «مرگ بر شاه» می گفتی، مردم از ترس فرار می کردند.

مراسم چهلم در منزل مرحوم محمدتقی شریعتی در خیابان پل فردوس سابق (دانش غربی) برگزار شد. ما هم به صورت متفرق شرکت کردیم و برنامه ریزی داشتیم که در مسیر برگشت، حوالی فلکه آب، شعار «مرگ بر شاه» بدهیم. همه هم کفش کتانی می پوشیدیم که راحت تر فرار کنیم. ساواکی ها هم فهمیده بودند و موقع شلوغی ها رد ما را از روی همین کفش ها می زدند. در موقع فرار از شلوغی ها از روی کفشمان ما را شناسایی می کردند. آن روز ولی قرار داشتیم که همه کفش و دمپایی معمولی بپوشند.

بعد از مراسم آمدیم نزدیک فلکه آب و شعارها را شروع کردیم. خیلی زود سر رسیدند. یادم است که فرار کردم طرف پارکینگ خیابان امام رضا(ع). دمپایی هایم توی همان پارکینگ افتاد، ولی دیدم اگر آنجا بمانم، خیلی زود دستگیر می شوم. با یکی دو تا از بچه ها، پابرهنه رفتم توی یکی از کوچه های اطراف حرم.

ناگهان یک جیپ ارتشی با کلی سرباز آمد داخل کوچه. تا به خودمان آمدیم، سربازها ریختند پایین. کوچه هم شلوغ. دو تا تیر هوایی زدند و کوچه حسابی به هم ریخت. من در این فکر بودم که بدون کفش حتما شناسایی می شوم، ولی تا سر چرخاندم، دیدم یکی از بساطی های داخل کوچه از شلوغی به وحشت افتاده، دمپایی هایش را درآورده و پشت به من، رفته روی بساطش تا همه چیز را جمع کند. سریع دمپایی هایش را پوشیدم و آهسته قاطی جمعیت شدم.

سربازها آمدند تا انتهای کوچه و من هم سرِ خودم را پای بساط ها بند کردم؛ خلاصه چند دقیقه ای طول کشید تا آن ها بروند. بعد، یک جفت دمپایی خریدم و رفتم دمپایی بساطی را گذاشتم سر جایش. جالب اینکه هنوز مشغول جمع کردن بساطش بود و اصلا متوجه نبودن آن‌ها نشده بود!

 

لو رفتی، سریع فرار کن تهران!

بعضی وقت ها برای اینکه حساسیت مردم زیاد شود، برنامه هایی برای آتش سوزی مراکز فساد یا مجموعه های زیر نظر رژیم می ریختیم. من در جریان برنامه ریزی خیلی از این فعالیت ها بودم. گاهی هم دعواهایی در تقاطع های اصلی ایجاد می کردیم؛ مثلا دو گروه از بچه ها، در اوج شلوغی چهارراه خسروی با هم درگیر می شدند.

یعنی راه را طوری می بستند که ماشین های چهارطرف متوقف شوند. بعد گروه دیگری وارد عمل می شد و با شعار و پخش اعلامیه، فرار می کردیم. از پی این ماجراها، باوجود همه کارهای امنیتی، باز هم گاهی بعضی از بچه ها لو می رفتند. خود من یک بار سال 55 لو رفتم. یکی از بچه های گروه که بعدها هم مارکسیست شد و از کشور فرار کرد، ما را لو داده بود. آدم داغی بود.

خود من یک بار سال 55 لو رفتم. یکی از بچه های گروه که بعدها هم مارکسیست شد و از کشور فرار کرد، ما را لو داده بود. آدم داغی بود

همیشه هم اسلحه حمل می کرد. حتی در جریان انقلاب فرهنگی به چریک های فدایی پیوسته بود و من و شهیدفرودی که در سپاه فعال بودیم، می خواستیم دستگیرش کنیم، ولی روی من اسلحه کشید. یادم است روزی که این آدم اعتراف کرده بود، یکی از بچه ها خودش را به خانه ما رساند و گفت: «لو رفتی. سریع فرار کن سمت تهران.» قبل از حرکت، بعضی از کتاب هایم را ریختم توی کیسه  و دادم به یکی از بچه ها. بعضی کتاب ها را هم یا مخفی کردم یا سوزاندم. بعد به من رساندند که روزهای فرد در قهوه خانه ای در خیابان ناصرخسرو تهران، خودم را به بچه های تهران وصل کنم.

خلاصه که مدتی تهران بودم. بعد رفتم کرمانشاه. از آنجا رفتم سنندج. مدتی هم سمت ایلام و طرف شمال بودم و بعد بالاخره برگشتم مشهد.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44